ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
عجیب شبی بود باران تیره در هیاهوی رسوایی من سخت تیره می بارید. محرابی درونم، همچنان اتاق تاریکم بوی گر و پیسی گرفته بود. انگاری با چیزی مثل قلم یا هر چیز شبیه به آن، روی کاغذکی زمزمه می کردم؛ انگار قصیده یا بهتر بگویم غزل مرگم بود، آری ؛ من به وضوح می دیدم و کاری از دستم بر نمی آمد تا کاری جز آن را بکنم. سخت بود که طومار چندین و چند ساله زندگی که فقط چند واژه داشت چگونه گلویم را همانند ماری که به گردن آدمی پیچیده باشد می فشرد.
جلوۀ سرد و عریان بختم را می دیدم که اطرافش را زاغ های سیاه و شوم، احاطه کرده بودند. آری؛ نازک آرا، دردمند وجودم سخت در سیطره ی افکار برهوتم که چند سال بود حاصلی برایم نداشتند، بود.
چه بگویم ای پیر بابای من، می دانی که من عادتی به گریه ندارم اما می خواهم گریستن را به غرورم یاد بدهم و چنبرهی وجودم را غرق در شادی هایی کنم که هیچ وقت طعم گر و یا پیس دیگرشان را نچشیدم.
خب، بالاخره؛ بایست از جایی شروع کرد..
از زندگی، نه؛ از دوست داشتن هایم اما نه باید از تنهایی هایم، از تنهایی هایی که من در آنها نقش گناه داشتم، آغازید؛ آخ، ای خدای من، آسان نیست برای من که بنویسم؛ فروغ رویاهای من در آن نقش هایی که بهم دادی تبدیل به شیطان معصومی شده و وسوسه هایش روزگارم را مرموز و چه بسا شرک آلود کرده است. هر جا من هستم و آنها نیز هستند. چه می شود کرد پشیمانی هم سودی ندارد اصلا افاقه ای ندارد، مگر می شود از چنگ فرازمانیِ اُپرایی که سر دادهاند، گریخت. مگر می شود با عذری عوامفریب آنها را راضی کرد.
باید اقرار کنم که دیگر دیر شده و من نیز حال و حوصلهی آنها را ندارم، همان هایی که مرا امان ندادند و نمی دهند، همانهایی که واژههایی عمیق و چندشناک را در وجودم بنا کردند...
ادامه دارد...