شهادت را
در کلامی
آموخت نگاهی را که تو
در دریا انداختی
ونیز آموخت تو را با خجالتی که تا آسمان
شرم داشت
و دیگر نی آموخت تا دیگر را غرق شد در پیچاپیچ موج هایش
و اینگونه ساکت ایستاد
برگ تکیده در کنار جوی
در آغاز
شب را به چیزی نگرفت.
ابر با شرمی چکیده بر لبانِ خورشید
گرفتار ماند.
سرخی مغرب
از چه ناشی شد؟
ماه در نمازش
غرق شهوت بود
چرا کسی آخرین جمله را نسرود و
چرا کسی
آخرین بیت را بر دلش ننگریست؟
تا که شرط چیست؟
آنرا که به آن
با چشمانی تیره هجوم برد...
گر به سان برگ
به خزان باشم
فکر دوباره بر سر دارم که برای فصلی دیگر
به خزان باشم
تکرار
و تکرار
پر از بودن برای بودن
زیستن برای زیستن
نه فاصله
و نه دوری
بلکه هم آواز شدن
برای احساس . تشنگی و روح.
سعید .باقری
حیرت دفتر
در غبارِ حیرتِ دفتر
شمع بوی آواز می داد
جویبارِ سرخِ شرق
سرازیر به سمت آفتاب گسیل بود
خنده های دقیقِ آینۀ شروع
در صفِ آزمونِ دیدار
ایستاده پس ِ ابر های تناقض
پنهان بود
و
اعتقاد عریان واژه ها
در پس ِ عقاید تنگ ؛ نمایان بود
و فرسنگها فاصله
من و او را , اندکی بود که پایانی نداشت
سروده ی سعید.باقری
کوتاهی زمان
خروش و ولوله
اوهام و خیال
ذر برگ های تشنه جاریند
و
دوستی
رقمی بالاست از عمیق واژگان خدا
و این تکامل ماست در جبین کوتاه زمان
بسراییم به سپید و غزل
پرواز را ؛
آزادی و عشق را.
Monday, March 15, 2010
7:11 AM
سعیدباقری